برای دختـــرم بهار
یک شاخهی گلِ سرخ
روزی خــرید بابا.
گل را گذاشتــم در
گلدان خوب و زیبا.
***
میدیدمش که هر روز
گل، گوشهای نشسته
با برگهای سبـــزش،
با غنچـــههای بسته
***
تا چند روز گل بود،
مهمـان خانـهی ما
از رنگ و بوی شادش
نو شد ترانــهی ما
***
یک روز صبــح دیدم
پژمرده آن گلِ سرخ
خشکــید و زرد مثـلِ
فصلِ خزان، گلِ سرخ
***
من فکـر میکنم که
دیگر طراوتی نیست
از شــادی و تــرانه
در خانه صحبتی نیست
***
وقتـی که دید بابا
غمگین و بیقرارم
آمد کنار من گفت:
غصه نخور، «بهارم!»
***
هرچند آن گل سـرخ
دیگر نه ناز و زیباست
امّـا همیشه یـــادش
در شعر ما شکوفاست
***
با بودن تــو اینجا
هر روزمان بهاریست
با بــودن تو بابا!
بوی بهار جاریست
***
نامت اگر «بهار» است،
باید که سبـــز باشی
در عشــق و مهربانی
بی حدّ و مــرز باشی
***
«حسـین شادمهــر»