هوای پر زدن چرا نمیکند کبوترم؟
به دشت ها، به باغها، چرا چرا نمیپرم؟
دلم به خواب رفته است از این سکوت سرد برف
چرا بهار پای خود نمیزند بر این درم؟
یکییکی شمردهام تمام رنج خویش را
چه وقت میرسم خدا! به غصّههای آخرم؟
کرانههای هر افق به خط خون نوشتهاند
شهادت سپیده را، به برگ برگ دفترم
غروب گشته است و من، به آرزوی یک طلوع
نمیشود هنوز هم غروب نور باورم
و من نشسته گوشهای، میان کلبهی سکوت
به فکر یک طلوع نو، به فکر روز دیگرم
و من نشسته گوشهای، میان کلبهی سکوت
به فکر یک طلوع نو، به فکر روز دیگرم
«حسین شادمهر»