وطــن آزرده احــوال سعــودیست
ندارد امن و آسایش حریمی
که کعبه توی چنگال سعودیست
عراق و سوریه، حتی یمن هم
دچار فتنهی آل سعودیست
فراوان امت اسلام، افسوس
اسیر دست دجّال سعودیست
به راه قتل و غارت نیز داعش
چو شاگردی به دنبال سعودیست
خدا را خانه در دلهای پاک است
نه این خانه که اموال سعودیست
چه حجّی و طوافی و نمازی
که بر آن مُهر ابطال سعودیست!
«حسین شادمهر»
بویی نه خوش از سمت قَرَن میآید
از ظلم و تجاوز سعودی هر روز
اخبار فجیع از یمن میآید
حسین شادمهر
غمــت بر سینـــــهام آوار میگشت
فـــدا میشـــد دلـــم در دور اوّل
به دورت همچنان عطّــــار میگشت!
حسین شادمهر
حس و حالی تازه دارم
اشتیاقی ژرف و بیاندازه دارم
شور و شوقی عاشقانه،
مثل یک مجنون پُر آوازه دارم.
***
وعده ی دیدار دارم باز با او
کار دارم، کار دارم باز با او!
میتپد دل باز پُر احساستر
چشمها روشنتر و الماستر.
باز میترسم ببینم چشم افسونکار را
باز میترسم بلرزد دل، بخواهد یار را.
***
گرچه در این سالها
خاطراتش زنده بود،
یاد و نامش در دلم بود؛
لیک اما
سینه مالامال غم بود.
صاحب یک روزگار شوم بودم.
بیست سال…!
بیست سال از دیدنش محروم بودم.
***
باز بعد از بیست سال
انتظاری نو، قراری نو
وعدهی دیدار در فصل بهاری نو.
باز هم صید و گرفتارم، ببین.
واله و مشتاق دیدارم، ببین.
از قرار صبح فردا بیقرارم، بیقرارم.
لحظهها را دم به دم
میشمارم، میشمارم.
سردی فصل زمستانم گذشت.
تلخی ایام هجرانم گذشت.
حسرت دیدار رفت.
غصه بسیار رفت.
لحظه ناب غزلهای اصیل
لحظه روییدن سرشار شد.
بخت با من یار شد،
لحظه دیدار شد.
***
دوست دارم این چنین احوال را
این شکوه عشق مالامال را.
«حسین شادمهر»
یک شاخهی گلِ سرخ
روزی خــرید بابا.
گل را گذاشتــم در
گلدان خوب و زیبا.
***
میدیدمش که هر روز
گل، گوشهای نشسته
با برگهای سبـــزش،
با غنچـــههای بسته
***
تا چند روز گل بود،
مهمـان خانـهی ما
از رنگ و بوی شادش
نو شد ترانــهی ما
***
یک روز صبــح دیدم
پژمرده آن گلِ سرخ
خشکــید و زرد مثـلِ
فصلِ خزان، گلِ سرخ
***
من فکـر میکنم که
دیگر طراوتی نیست
از شــادی و تــرانه
در خانه صحبتی نیست
***
وقتـی که دید بابا
غمگین و بیقرارم
آمد کنار من گفت:
غصه نخور، «بهارم!»
***
هرچند آن گل سـرخ
دیگر نه ناز و زیباست
امّـا همیشه یـــادش
در شعر ما شکوفاست
***
با بودن تــو اینجا
هر روزمان بهاریست
با بــودن تو بابا!
بوی بهار جاریست
***
نامت اگر «بهار» است،
باید که سبـــز باشی
در عشــق و مهربانی
بی حدّ و مــرز باشی
***
«حسـین شادمهــر»
وقتی که غنچهای را
دستانِ باد خـم کرد.
وقتی که بادِ وحشـی
بر غنچهها ستم کرد؛
***
وقتی نهالِ کوچک
بی آب بود و خسته.
وقتی که بود کودک
بیمار و دل شکسته.
***
دسـتانِ باغبانـــی
آن وقت سایبان شد.
بر باغ و غنچههایش
او یار مهـــربان شد.
***
وقتی شکسته قلبـی
باید که همدمش بود.
وقتی شکسته بالــی
باید که مرهمش بود.
***
مثل پرنــدهای که
در حال نغمهخوانی ست.
یا مثل پیــرمردی
شغلش که باغبانی ست.
***
مثل بهـــار باید
با غنچه مهربان بود.
چون قطرههای باران
بر سبـزهها چکان بود.
***
با اشتیاق و شــادی
باید به هم کمک کرد.
«پـروانـه» بود باید
پرواز در «محک» کرد.
«حسین شادمهر »
*پروفسور پروانه وثوق، فوق تخصص و سرطان شناس که پروانهوار عمر گرانقدرش را در باغ محک (موسسه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان) به پرواز بر بالین کودکان گذراند.
***
برای عشق سهم آخری بود
«حسیــن شادمهـــر»